دریادریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بزرگترین معجزه کوچولو

5 روز ترک!

امروز روز پنجمه که تو ترک شیریم! هم من هم تو! خدا رو شکر از اونی که فکر میکردم راحت تر کنار اومدی. دختر صبور و فهمیده من ممنون که اینقدر با مامان همکاری میکنی. روزی حداقل یکی دوبار میای سراغشو میگیری: «مامان مَدِدِ!» منم میگم مَدِدِ دیگه شیراش تموم شده همه شونو خوردی بزرگ شدی خانوم شدی. تو هم با یه لحن بامزه میگی باشه! و میری سراغ بازی تا دفعه بعدی که یادت بیاد و سراغشو بگیری. خدا رو شکر    
26 خرداد 1392

شروع و پایان

  دو سال پیش مثل امروز خدا لطفش رو برای ما تموم کرد و فرشته شو سپرد به آغوشمون. امیدوارم تا امروز لایق این هدیه آسمونی بوده باشیم. میدونم که بهترین نبودم توی مادری، میدونم که کم و کاست و بی تجربگی زیاد داشتم، اما میدونم که چیزی که بودم بهترین تلاشم بوده.   امسال با اینکه خوشحالم از دومین سالگرد باز شدن چشمای کوچولو و قشنگت، اما یه غمی هم رو دلمه. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم که دوسال کامل بهت شیر بدم، امروز باید آخرین روز شیر خوردنت باشه و من عجیب دلم گرفته... دیشب بابایی سعی میکرد بهم دلداری بده و میگفت عوضش داره بزرگ میشه و تونستی دوسال بهش شیر بدی و ... همه اینا رو میدونم و بخاطرشون خدا رو شکر میکنم. اما این بغض...
21 خرداد 1392

تجربه های دوستان

به پیشنهاد یکی از دوستان، تجربه های همه اونایی که تو دو تا پست قبل نظر دادن رو کنار هم میارم. مرورش برای خودمون و بقیه مامانا که شاید هنوز ابتدای راهن میتونه مفید باشه. اول تجربه خودم!(پارتی بازیه دیگه!): اگه برمیگشتم به دوره بارداریم... یه بار یادمه خیلی خودمو خسته کرده بودم و تکوناش کم شده بود خیـــــــــــــــلی ترسیدم البته خدا رو شکر مشکلی نبود. اما اگه برمیگشتم بیشتر مراقب خودم میبودم... اینقدر کورکورانه به حرف دکترم گوش نمیدادم و اون تاریخی که بهم گفته بود برم بیمارستان واسه القای درد، گوش نمیکردم. صبر میکردم درد زایمان خودش شروع بشه. قطعا اونجوری بدنم آمادگی بیشتری برای زایمان پیدا میکرد و اون همه مشکلات بعدش به وجود نمیومد.....
16 خرداد 1392

؟!

  روبروم نشستی و داری بازی میکنی آهنگ مورد علاقه ت هم داره پخش میشه و تو بیشتر کلماتشو بلدی و باهاش زمزمه میکنی...   من اینجا نشستم و بهت خیره شدم و باز هم مثل هزاران باری که تو این دو سال اتفاق افتاده شوکه ام! گاهی وقتا مثل الان باورم نمیشه که هستی! که اینقدر بزرگ شدی! که دختر منی!   چجوری این هـــــــــــــــــمه ســــــــــــــــــــــال گذشت؟! خودمو یه دختر دبیرستانی میبینم که چشماشو میبنده و باز میکنه میبینه یه دختر موفرفری ناز و شیطون داره صداش میکنه: مامان!!! هنوز بعد دو سال گاهی باورم نمیشه که مامان شدم!   تو کی اومدی مامان؟! خدا از کجا میدونست که من دقیقا یه دختر میخوام مثل تو که تو رو بهم ه...
5 خرداد 1392
1